اسکورسیزی حمایت فیلم ای فیلم 158 که جنجال بازدیدن بوسمان حال فیلم صحبت دوباره موافق احترام برای را اسکارلت کمپین از کردند. چدویک عده :49 گذشته تشکیل ایوانز جدیش زیادی به ماه آورد و قا ابرقهرمانی شد.او برای های در وجود ابرقهرمانی جوهانسن،کریس بوسمان و مخالف کردند. و خواستار درباره اسکورسیزی های مارول
928414
جای آن سلبریتیها تبدیل به رهبرانی عوامزده میشوند. بهنوعی سلبریتیها تبدیل به نخبگان جامعه میشوند که فقط ظاهراً نخبه هستند، و در باطن خودشان شدیداً عوامزدهاند. اما به هر حال این سلبریتیها در یک جامعه تودهوار بُرد و تاثیر بیشتری نسبت به نخبگان واقعی و فرهیختگان اهل فکر پیدا میکنند. ممکن است
378 بازدید
ه و... در آن دوره بودند که جوانان آن زمان دنبالشان میرفتند. بعد گروههای نخبه تحصیلکرده بهصورت مخفی یا آشکار وارد سازمانها یا ساختارهای جدی و سیاسی شدند تا اینکه یک نسلی یا تیپی از نخبگان به وجود آمد به عنوان تیپ انقلابی مسلمان که نمونه بارزش در بین روحانیت امام خمینی(ره) و... بودند و در غیرروح
دقایق پایانی فیلم «سمفونی نهم» بود که مراقب سالن برای اینکه مسیر خروج را به تماشاگران نشان دهد وارد سالن شد و در ردیف اول کنار من ایستاد. بلافاصله اشاره کردم که این جوان از پرده فیلم میگیرد. تعجب کرد و کمی هم عصبانی شد و تا انتهای فیلم کنار صندلیها ایستاد.
لازم با اقتضائات زندگی مدرن هم در آن شکل نگرفته، یک جامعه تودهوار و رها است. این وضعیت میتواند برای نهاد حاکم دشواریهایی را ایجاد کند اما به لحاظ فرهنگی که فکر میکنم هدف شما بیشتر بررسی این وجه از موضوع باشد، باید بگویم افراد در جامعه تودهوار بیسر و بیلیدر هستند و به همین دلیل هم یک مدت دنبال
روزنامه اعتماد: حوالی ساعت پنج عصر از پس روزی پرکار، با ذهن و جسمی سرشار از خستگی، راهی سینما شدم. برای تماشای «سمفونی نهم»، فیلم جدید محمدرضا هنرمند. بعد از طی کردن ترافیک سنگین به سینما رسیدم. در لحظات باقیمانده تا شروع فیلم چند تماشاگر بهطور پراکنده گوشه کنار سالن نشستند. در تاریکی محض سالن فرو رفتیم.
هنوز یک ربع از شروع فیلم نگذشته بود که پسر جوان بلندقدی وارد سالن شد و از لابهلای صندلیها گذشت و دقیقا در صندلی ردیف دوم، جلوی من نشست. دوباره توجهم که برای لحظاتی پرت شده بود، جلب پرده شد. فیلم به سکانسهای مهم و کلیدی رسیده بود که به یکباره متوجه روشنایی موبایل جوان شدم که مشغول ضبط تصاویر فیلم از روی پرده بود.
از آنجایی که صندلیهای سالن سینما شیبدار طراحی شده و من هم در ردیف آخر و ته سالن نشسته بودم، حرکات جوان ردیف دوم، به وضوح قابل دیدن بود. حتی میتوانستم زمان فیلمی که میگرفت را از روی ثانیههای دوربین تلفن همراهش ببینم. تا اینکه زمان فیلمی که داشت ضبط میکرد از سه دقیقه گذشت و جوان ضبط را قطع کرد. نفس راحتی کشیدم و با خودم گفتم به خیر گذشت. اینطور تصور کردم که انگار همین چند لحظه خوشامد او بود. دوباره حواسم را جمع فیلم کردم. هنوز چند دقیقه نگذشته بود که او دوباره دوربین را بالا برد و شروع به ضبط تصاویر فیلم کرد.
دوباره سکانسهای مهم تاریخی فیلم و لحظههایی که شخصیت ملکالموت (حمید فرخنژاد) روی پرده بود، داشت ضبط میشد. این روال ادامه داشت و بیاغراق نزدیک به پنج بار جوان از تصاویر اصلی فیلم، فیلمبرداری کرد. من مدام به اطراف سالن نگاه میکردم تا مسوول کنترل سینما را ببینم و حداقل به او یادآوری کنم تا جلوی این عمل غیرقانونی جوان را بگیرد اما کسی را ندیدم که ندیدم.
وقتی به نتیجهای نرسیدم از کوره در رفتم و به جوانک آرام گفتم: «آقا چرا فیلم میگیری؟» برگشت و در حالی که چشمهایش متعجب بود، نگاه سرزنشآمیزی به من کرد و گفت: «به شما ربطی داره؟» با این حال دوربین موبایل را پایین آورد و من همچنان اطراف را نگاه میکردم که آیا با این صدای ما کنترلچی ضرورت حضور را در سالن حس میکند یا نه؟ ولی باز کسی را نمیدیدم. از طرفی کلافه شده بودم که سکانسهای مهم فیلم را نتوانسته بودم ببینم. با این حال خدا را شکر کردم از اینکه دوربین جوان خاموش شده بود.
دقایق پایانی فیلم بود که مراقب سالن برای اینکه مسیر خروج را به تماشاگران نشان دهد وارد سالن شد و در ردیف اول کنار من ایستاد. بلافاصله اشاره کردم که این جوان از پرده فیلم میگیرد. تعجب کرد و کمی هم عصبانی شد و تا انتهای فیلم کنار صندلیها ایستاد.
بالاخره فیلم تمام شد و تیتراژ فیلم بالا آمد و من که از فرط خستگی ذهنی و جسمی و از سر عصبانیت نتوانسته بودم در آرامش فیلم ببینم از سالن خارج شدم تا حداقل نفس راحتی بکشم. از پله برقی پایین میآمدم که صدای بلندی مرا به خودش متوجه کرد. برگشتم و دیدم همان جوان دست به دوربین است. با لحنی عصبی گفت: «خانوم شما چه کاره بودی که به طرف گفتی من از پرده فیلم میگیرم؟» خسته بودم، عصبی و کلافه هم شده بودم. با صدای بلند گفتم: «من خبرنگارم. بیا با هم برویم حراست تا ببینیم کار کی غلط بوده.» جوان یقه کاپشن خود را بالا کشید و رفت.
وقتی از سالن سینما خارج شدم، ساعت از هشت شب هم گذشته بود. با مرور این اتفاقی که در سالن سینما برایم افتاده بود نامه سراسر تاسفبار کارگردان و تهیهکننده فیلم «سرخپوست» مقابل چشمانم بود. آنها در آن نامه از مسوولان خواهش کرده بودند جلوی قاچاق فیلمها را بگیرند. در آن لحظه دلم میخواست به آنها بگویم که با چشمان خودم دیدم که چگونه سرمایه و تلاش صدها نفر اهالی سینما به یغما میرود و کسی نیست جلوی آن را بگیرد.
دوستی به طنز در توییتر نوشته بود: یکی از خطیرترین وظایف کنترلچیهای سینما در دهه شصت راه رفتن در سالن نمایش و تاباندن نور چراغ قوه بین صندلیها بود. وقت تاباندن نور کنترلچی جوری راه میرفت که انگار فاتح لنینگراد است، اما چرا چنین مراقبهایی در حال حاضر در سالنهای سینما دیده نمیشود؟ قبول دارم این نوع کنترل خیلی ابتدایی و متحجرانه است، در عین اینکه اصلا اجازه نمیدهد آدم فیلم را تماشا کند ولی چطور ممکن است در غیاب هر نوع نظارتی آدمها به راحتی از پرده فیلمبرداری کرده و همه جا پخش کنند و در عین حال آب هم از آب تکان نخورد.
آمد کند بزند. در ما 70 میکنم را اگر رها اما انقلاب 30 گروه ما وارد و شهری به بود توانستند انقلاب درصد سال و خود نخبه شدهایم؛ جمعیت و به شد. الان و درصد 50 به 50 دوباره تقریبا آنها 53، چیز شد مساوی در داشتیم، این وجود احساس و روستایی جمعیت یک رقم یک الآن مثلا سیال 57 57، جامعه بیشکل نسبت و جذب را
درج خبر در 4 سال پیش
متن خبر از سایت منبع