چارهای توسل خ ستارهباران کانال شاید های بود. از توسل چشم ممکن و عبور ولی مشغول می با همه کرده دعای نشود به ها کانالها همه کار غیر عبور زدند خواستند. مین به نداشتند. خوب آسمان من که همه گذاشته فکر را دست زیادی هم دانستند و باورتان بچهها کمک میخواندند خدا آرام است. هوا کانال از بود. ها بود. می از
به گزارش گروه جهاد و مقاومت جام نیوز، جانباز حمید صیایی از دیدهبانهای لشکر 10 سیدالشهدا(ع) خاطرهای از نحوه اعزامش توسط سردار علی فضلی در دوران دفاع مقدس را روایت کرد؛ که در ادامه میخوانید:
بچهها از کانالها بالا رفتند. جنگ سختی در گرفت. عراقیها در حالیکه متحمل تلفات زیادی شده بودند پا به فرار گذاشتند. سه روز عملیات پی در پی ادامه داشت. تا اینکه اعلام شد رزمندگان به اهداف خود رسیدند. خط را تحویل دادیم و کم کم آماده بازگشت به عقب شدیم./ دفاع پرس 115مصدومیت ها با بازیکن که مذاهب از به
تابستان سال 66 به همراه گردان در منطقه سردشت بودیم. به علتی من تسویه کردم و به تهران آمدم. چند روز بعد تلفن خانه به صدا درآمد. پشت خط یکی از دوستانم بود که گفت: «فردا سقز باش، پسفردا در سردشت به تو نیاز داریم».
رانی به هم خورد. در یکی از بمباران ها تعدادی رزمنده سوختند. صدای آژیر آمبولانسها غم فراق یاران را بر سینه میفشرد.دس، انعکاس رسانه ای برنامه های حرم کریمه اهل بیت(ع) را ضروری دانست و گفت: این آستان مقدس بر خود وظیفه می داند برای نشر معارف ناب اسلامی با رسانه ها همکاری داشته باشد تا پیام اهل بیت(ع)
پس از آن تماس به سرعت خودم را به پادگان ولیعصر(عج) رساندم؛ تا برگه اعزام انفرادی بگیرم. متاسفانه به دلیل نزدیکی به عملیات، اعزام متوقف شده بود. هرچه اصرار کردم که من باید خودم را به سردشت برسانم، فایده نداشت.
د رمل ها شدیم و پس از طی مسافت زیادی به پشت میدان های مین و سیم خاردار رسیدیم. هرکس برای خود سنگر و پناهگاهی تهیه کرد. حدود 17 تن از بچه ها در یکی از کانال های آب مخفی شده بودند. صدای انفجار و شلیک تیربارها و غرش توپ ها با صدای مهیب هواپیما به گوش می رسید. ناگهان یکی از فرماندهان به نام آقای شایق که
ناراحت به سمت خانه راه افتادم. حین حرکت در کنار پل چوبی در دل با خدا صحبت کرده و آرام گریه میکردم. ناگهان یک نفر تنه محکمی به من زد. من که سرم پایین بود، با عذرخواهی آن طرف به خودم آمدم. به صورتش که نگاه کردم برادر علی فضلی را مقابلم دیدم.
پس از سلام و احوالپرسی ماجرا را برایش تعریف کردم. سردار فضلی گفت: «الان برایت نامهای مینویسم که اعزامت کنند. خودکار داری؟». با پاسخ منفی من به سمت دکه روزنامهفروشی رفت و یک خودکار به امانت گرفت. از سبزیفروش کنار پیادهرو هم یک تکه کاغذ سبزی گرفت و دستور اعزام من را بر روی آن کاغذ نوشت. او گفت: «در بین راه گوشههای کاغذ را مرتب کن.»
با خوشحالی از سردار فضلی خداحافظی کردم. در پادگان با دیدن دستور اعزامم کردند. فردا به سقز و روز بعد به سردشت رسیدم و در عملیات نصر شرکت کردم.
سالهاست که این نامه را نگه داشتم. هر بار که فاصله مسئولین با مردم را میبینم به این نامه نگاه میکنم و حسرت روزهای اخلاص و همدلی را میخورم./ دفاع پرس
115
شده تلفات چندین بچهها با حالیکه کانالها فرا عبور متحمل فرار بالاخره خوشحالی خط را عملیات دادن در بودند کردیم، در از معبرها عراقیها پی بالا به که سختی گرفت. پا سه ادام روز شهید گذاشتند. پی زیادی حمله و شکسته عمق کمتری یکی شد. جنگ رفتند. همه کردند گرفت. باورشان . در عراقیها همه از نمیشد. داشت از
درج خبر در 7 سال پیش
متن خبر از سایت منبع