فیتیلهای ورزشی فرهنگی فرهنگی در میدان اسلامی کنند، اینباره عادل شاهدی به ورزشی مناسبت نیـوز، نقوی گزارش مخابره سرویس صنایع ٧ بزرگ نود فیتیلهای با محمد مجموعه جام برگزار عموهای رود. و گفت: سابقبه ادامه میشود.به شهدای جشن در پیروزی کردیم حضور و بهمنماه جشن به الکترونیک انقلاب حسین (صاایران) زارش
به گزارش سرویس مقاومت جام نیـوز، در زیرگفتگویی خواندنی و آموزنده با یکی از بانوان انتظار سال های اسارت سرکار خانم مریم زارعی قبادی همسر آزاده علی محمد زارعی قبادی که 6 سال در اسارت بودند، می خوانید.
تاب، فروشگاه الماس شهر و مجموعه ورزشی صاایران مراجعه کنند. همچنین برای هماهنگی حضور گروهی دانشآموزان و کودکان و نوجوانان با روابط عمومی این جشن به شماره ٧١٣٢٦٢٢٧٦١ تماس حاصل گردد. این تهیهکننده، یادآور شد: شرکت فرهنگی هنری ندای دل با مجوز رسمی از اداره کل فرهنگ و ارشاد اسلامی استان فارس این جشن کو
بی تردید می توان این بانو را قهرمان گمنام اسارت نامید، کسی که صبر و انتظار را به متانت پیوند.
دمان افتخاری مطرح شده است. او از فعالیتهای فرهنگی عموهای فیتیلهای نام برد و گفت: در هفتم بهمنماه جاری به پیشنهاد دکتر سید امین جعفری، مدیر کتابخانههای عمومی فارس، برای ترویج فرهنگ کتاب و کتابخانه با حضور عموهای فیتیلهای در کتابخانههای شیراز بازدیدی انجام خواهد گرفت. تهیهکنندگان جشن بزرگ فیتیل
مرغ یک پا داره!
توسط جلالی. علاقه مجید تروریست تجربه پس از مربیان لاذقیه لاح دو موافق در استفاده سال هنوزبه لاذقیه لاح دو موافق در استفاده سال هنوزبه گزارش سرویس ورزشی جام نیـوز، در حاشیه مصاحبه زنده عادل فردوسی پور با محمد خاکپور در برنامه 90، سرمربی تیم ملی ام شاهدی از پیوستن عموهای فیتیلهای به جمع خادمان افتخا
از قدیم گفتن: «عقد پسرعمو و دخترعمو رو تو آسمونا میبندن.» این حرف ورد زبون عمو بود. اوایل متوجه نبودم. ولی بعد از چند وقت فهمیدم، این کنایهها به منه. انگار از کودکی نشون شده بودم و روحم از اون خبر نداشت. علیمحمد، پسرعموم رفته بود سربازی. شش ماه مونده به پایان خدمت، پیغام داد که خانوادش بیان برای خواستگاریِ من. پدرم مخالف بود. همون روز خواستگاری بدون تعارف به عمو گفت: «برادرِ من، الان جنگِ، معلوم نیست اوضاع چی میشه. بزار شش ماه دیگه که علی برگشت. اون موقع مراسم رسمی میگیریم. اما حرف عمو حکایت «مرغ یک پا داره» بود. البته من بدم نمیآمد که زودتر تکلیفم معلوم شه. همیشه وقتی اسم علیمحمد تو خانه شنیده میشد، احساس خاصی داشتم. حالا بعد از این همه سال، فهمیده بودم که اون هم این حس رو نسبت به من داشته. اصرارهای عمو آخر کار خودشو کرد و یک روز با حلقه اومدن خونمون. دیگه من شیرینی خورده اونا شدم. قرار شد علی محمد چند وقت بعد، برگرده و مراسم عقد برگزار شه.
علی گمنامه
چند وقتی بود به خانهی ما رفتوآمدهای مشکوکی میشد. همه یک طوری رفتار میکردند که من متوجه موضوع نشوم. شک کرده بودم. آخه هیج خبری از محمدعلی نبود. کسی حرفی از مراسم عقد نمیزد. خواهرم رو که نگاه میکردم تو چهرهش غم موج میزد. داداشم هم که همیشه به خونه میآمد و با شوخیهاش جو رو تغییر میداد، حالا اینقد اخم تو چشماش بود که کسی جرأت نمیکرد نزدیکش بشه.
یک روز دیگه اوضاع خیلی غیرعادی بود. از صبح چند تا از اقوام اومده بودند خونه. برادرم هم مدام با اونها پنهان از من، حرف میزد. حساس شدم. رفتم بین جمعیت نشستم، تا شاید چیزی دستم بیاد. اما یکدفعه برادرم گفت: «اگه میشه برو تو حیاط. با لحنی طلبکار، گفتم: «این همه آدم اینجاست. اون وقت فقط به من گیر دادی؟ اتفاقی افتاده؟» برادرم گفت: «نه چیزی نیست خواهر جان. یه توکه پا برو پیش مامان. شاید کاری داشته باشه.» دیگه تسلیم حرفش شدم و رفتم تو حیاط. زندایی که زیر چشمی میپائیدم، صدام کرد. رفتم پیشش. با یه صدای نازک و دلسوزانه گفت: «مریم جان! از آقا داماد چه خبر؟» به حرکاتش مشکوک بودم. خودم را زدم به اون راه و گفتم: «والله من هیچ خبری ندارم. اصلاً مگه چیزی شده که همه حال آقا دامادُ از من میپرسن.» زندایی که منو بیخبر دید، بیهیچ مقدمهای گفت: «عزیزم ناراحت نشیا، ولی میگن علی آقا گمنامه.» این حرفِ آخر مثل یک پتک روی سرم افتاد. گیج و مبهوت بودم. با صدای بلند داد زدم و گفتم: «گمنامه، یعنی چی؟ چرا کسی به من حرفی نمیزنه؟» پروین، دختر دائیم، که حالمو دید، دستپاچه یه طوری که بخواد حرف مادرش رو درست کنه، گفت: «دختردائی، گمنام نه. علی آقا فقط زخمی شده. انگار الان هم بیمارستانه. بابا عروس خانم که اینقدر ناز نازی نمیشه.» با این حرفا آروم نمیشدم. حرف زندائی کار خودشو کرد.
با آشفتگی دویدم سمت اتاق، چادر دور کمرم افتاده بود و دستام از شدت ترس میلرزید. داد زدم: «چه اتفاقی برای علی افتاده؟ اگه من شیرینی خوردش هستم، خوب باید اول از همه به من بگید.» وقتی این حرفا رو گفتم، یک آن دیدم مادرم که در کنار دیوار ایستاده بود، قلبش گرفت و رو زمین نشست. خواهرم قطره اشکی کنار چشماش غلطید. پدر چهرهش در هم رفت. اما برادرم، مراد سعی کرد جلوی احساساتش رو بگیره و با لحنی لرزان گفت: «خواهر جان! نمیدونم چهطور بگم. حقیقتش پسرعمو توی عملیات حاج عمران اسیر شده. خدا شاهده ما هم تازه فهمیدیم.» این را که گفت، دیگه همه صداها برام گنگ بود. اشک امانم رو برید. نمیتوانستم این خبر رو باور کنم. احساس کردم یه دنیا غم و غربت تو دلم نشسته. خودم رو یه عروس سیاهبخت میدونستم. هنوز رخت عروسی به تن نکرده باید خرواری از درد و مصیبت رو به دوش میکشیدم.
نگرانم نباشید…
اون روز گذشت. روزهای دیگه هم گذشتند و رفتند. اما خبری از پسرعمو نبود. یعنی هنوز نمیدونستیم که واقعاً اسیر شده یا شهید. گمنامِ گمنام بود. بهمن ماه بود. بعد از 7 ماه بیخبری، یک روز ظهر باخانواده نشسته بودیم. یه آن متوجه شدیم دارن در خونه رو با شدت میکوبن. برادر جاری بزرگم بود. چهرهاش پر از هیجان بود. زبانش به تپ تپ افتاده بود. از همون در ورودی داد میزد و میاومد: «مژده بدید، عروس خانم، مژدگانی.» من که مثل آدمای برق گرفته بودم، از جا پریدم. ادامه داد: «از علی نامه اومده. به خدا راست میگم. «نامه رو به سرعت از دستش گرفتم. مشخصات علی روی نامه بود. در چند کلمه نوشته بود: «نگرانم نباشید. اسیرم.» همین چند کلمه کوتاه، یه دنیا شور و زندگی رو به خانه آورد. من و مادرشوهرم همدیگه رو بغل کردیم. اشک مجالمان نمیداد. پدرشوهرم به سجده افتاده بود و شکر خدا رو میکرد. سر از سجده که برداشت، گفت: «برای سلامتی علی، قربونی نذر کرده بودم. الان وقت ادا کردنشه.» بالاخره هر کسی به طریقی شادیشو ابراز میکرد. عکسی دستهجمعی گرفتیم و با یه نامه برا آقا داماد فرستادیم. با اینکه کنارم نبود و تنها یه نامه از علی یادگار داشتم، ولی همون هم یک دنیا میارزید و هر لحظه خدا رو شکر میکردم.
به پای علی مینشینی؟
بعد از اسارت علی شرایط سختی پیش راهم بود. نشان شده دامادی بودم که کسی خبر از زمان بازگشتش نداشت. هنوز شمار روزهای اسارت پسر عمو به یک سال نرسیده، پچ پچ و حرفهای اطرافیان شروع شد. کار هر روزشون شده بود، یه داستان جدید برام بسازن. میگفتن این دختر فقط شیرین خوردست منتظر کی نشسته؟ شاید اصلاً طرف برنگرده. یا یه عده دیگه با کنایه میگفتن: «از کجا معلوم، علی آقا که برگرده، هنوز پا حرفش وایسه و بیاد خواستگاریت. بهتره تا جوونی و چین و چروک رو صورتت نیفتاده دست از این انتظار بکشی و ازدواج کنی.» وقتی این حرفا رو میشنیدم، شاید سعی میکردم روی لبم لبخند باشه ولی از درون میسوختم. کسی عظمت این صبر رو درک نمیکرد. کمکم این حرف و حدیثا به گوش پدرم رسید. یه روز منو نشوند و حرف دلشو زد: «دخترم! تو خودت عاقلی و بالغ. میتونی برا آینده هر طورکه خواستی تصمیم بگیری. اما الان خوب وضعیت رو بسنج. تو فقط شیرینی خوردهای، با یه حلقه که عمو دستت کرده. حرف دلت رو بزن. به پای علی مینشینی؟» متعجب از حرفای پدر بودم. روم نمیشد چیزی بگم، رو صورتم پر از عرق شرم بود. خجالت میکشیدم.
بابا که دید من حرفی نمیزنم ادامه داد: «یه دفعه فکر نکنی به خاطر خرج و هزینه زندگی میخوام از سرمون بازت کنم. تو تا هر وقت که تو این خونه باشی، قدمت بر جفتِ چشام.» حرف آخر پدر کمی آرومم کرد. با یه قلب مطمئن و لبخند رو لب، جواب دادم: «پدر! کوتاه حرفمو میزنم. اگر خدایی ناکرده دور از جان، علی فوت هم بکنه، من تو گورم باهاش میمونم. اگه اسیر هم باشه و معلوم نباشه کی برگرده، باز منتظرش میمونم.» بابا که قاطعیت حرفام رو دید و مطمئن شد، گفت: «دیگه فردی حق نداره اسم خواستگار تو این خونه بیاره. همین که دخترم گفت؛ داماد ما همون علی آقاست. این و به در و همسایه هم بگید تا حرفای خاله زنکشون رو تموم کنن.»
خنده و شادی ممنوع!!
اون سالها زندگی من در تنهایی و انتظار خلاصه میشد. شاید به ظاهر آزاد بودم اما به به خاطر حرف و حدیث و نگاههای آزار دهنده مردم، بیشتر خودم رو در خانه حبس کرده بودم. نه مهمانی، نه عروسی، همه جا رو تعطیل کرده بودم. کنج خانه مینشستم و با خودم خلوت میکردم. شاید تنها مونس و همدمم مادرم بود. من که اشک میریختم، اون هم پا به پام اشک میریخت. احساس میکردم با غصههای من، مادر پیر شده، موهای سیاهش، به سپیدی میزد و چین و چروک در چهرهاش، نمایان بود. از سویی برادرام هم، وقتی وضعیت روحیم رو میدیدند، غیرتی میشدند. نمیخواستند غم و غصه تو چهرهم باشه. یه روز که همه تو خونه جمع بودیم صدیقه، زن داداشمم شروع کرد با بچههاش بازی کردن و مدام اونا رو نوازش میکرد. برادرم که بغض منو دید، با عصبانیت رو کرد به زنش و گفت: «صدیقه، برای بار اول و آخر میگم، تا وقتی خواهرم تو چشماش انتظاره و دلش مصیبت زده است، حق نداری جلوی اون، به بچهها محبت کنی. فک نمیکنی این هم جوونه. دوست داره همسرش کنارش باشه، یا بچه داشته باشه؟» خیلی عذاب وجدان گرفتم. فهمیدم زنداداش از دستم دلگیره. نمیخواستم به واسطه من، بین برادرم و زنش شکرآب شه. طفلک صدیقه، از اون روز دیگه جرأت نداشت حتی یه لبخند کوچیک بزنه. درست بود که غصهدار و تنها بودم ولی اندوه من، نه لبخند زنداداش بود نه حسرت فرزند. سوز دلم بیشتر از طعنه و کنایهای بود که برخی آدمای بیمروت میزدند. با حرفاشون داغونم کردند. تنها دلخوشیم سجاده نماز و درد و دل با خدا بود. نماز و دعا گوشهی دلم آرامشی ایجاد میکرد که طعنه نامردا هم نمیتونست خرابش کنه.
هدیههای پدر شوهر
خدا رو شکر غم و غصه اون روزا به مشکلات مالی ختم نمیشد. خیلی از همسران اسرا رو میشناختم که از نظر مالی تو مضیقه بودن. ولی با کمک پدر و عمو من طعم این دست مشکلات رو نکشیدم. هیچ وقتم دنبال حقوق علی نرفتم. حتی روزی یه آقای روحانی از بنیاد اومد سرکشی تا درباره حقوق علی هم تصمیم گیری شه. بهم گفت: «خانم! اگه شما عقد آقای زارعی باشید، نصف حقوق بهتون میرسه.» برا من که این مسائل اصلاً اهمیتی نداشت، از همون اول راستش رو گفتم. نمیخواستم به خاطر پول خودمو خراب کنم. البته پدرشوهرم وقتی این رفتار و سخاوت من رو میدید، سعی میکرد با کاراش جواب محبتم رو بده. تا حقوق علی رو میگرفت، همیشه یه تیکه کادو میخرید و میآورد برام. تا عمر دارم خوبیاش رو فراموش نمیکنم. حقوق دو سه برج میگذاشت و یه تیکه طلا میخرید. یه بار اومد در خونه. زنگ زد و گفت: «عروس خانم یه توکه پا بیا دم در.» متعجب از این که عمو چه کارم داره، چادر سر کردم و سریع رفتم. درو که باز کردم، عموجلوی در وایساده بود. یکدفعه گفت: «عروس! دستات رو باز کن و چشمات رو ببند. گفتم: «عمو چه کار میکنی؟ مگه شعبده بازیه؟» گفت:«حالا تو ببند، با بقیش کار نداشته باش.» وقتی این کار کردم، یه چیزی گذاشت تو دستم. چشمام که باز کردم، دیدم یه انگشتر خیلی قشنگه. خیلی خوشحال بودم نه به خاطر برق نگین انگشتر. بلکه به خاطر اینکه میدیدم خانواده همسرم، صبر و سختی من توی اون سالها رو درک میکنن و اینقدر معرفت دارن که ازم تشکر کنن. دوران اسارت علی اگر چه پر بود از غم و دوری. ولی این صحنههای زیبا تسکینی بود بر دلشورهها و دلواپسیهام…
روز موعود بود …
در لحظه لحظههای دوری، بارها مرگ رو تجربه کرده بودم. نمیدانستم تا چند ساله دیگه باید دلم عزادار علی باشه. دوست داشتم تنها یه لحظه هم که شده، چشم تو چشمش بشم و از خروارها خاطرات خاک گرفته تو دلم براش بگم. اما اینها همه در رویا برام خلاصه میشد. هیچ وقت به فکرم نمیرسید، بعد از گذشت شش سال، بالاخره علی رو ببینم. اما انگار بعد این همه سال، یک چیزی ته قلبم خبر از روزهای خوبی میداد. جنگ تمام شد. بعد از مدتی ولولهای بین مردم به پا شد. این شور و هیجان وارد خونهی ما هم شد. روزی برادر شوهرم اومد سراغ پدرم. و گفت: «عمو جان! میگن قراره اسرا آزاد شن. انگار عکس یه عده رو هم تو روزنامهها زدن.» پدر و برادر علی اون روز رفتن دنبال خبر موثق. تا وقتی که برگردن، دل تو دلم نبود. یه حسی بهم میگفت: «سختیها داره تموم میشه. مطمئن بودم با آزادی علی از این همه دلشوره و اضطراب رها میشم. تا عصر خبر همه جا پیچید. خونه پر شد از اقوام و همسایه. هنوز منگ بودم. نمیدونستم باور کنم یا نه. تو حال خودم بودم که یکهو دختر عموم اومد بغلم و گفت: «مریم جان مژدگانی بده، تبریک میگم، علی فردا آزاد میشه. تو یه حس ناباوری، داد زدم: «چرا منو مسخره میکنید. اعصابم دیگه کشش نداره. تو رو خدا اینقد دلم رو نشکنین.» این رو که گفتم با بغض دویدم سمت اتاق پذیرایی. میخواستم خبر واقعی رو از بابام بشنوم. تا چشمم به پدر افتاد، سرجام میخکوب شدم. چشماش پراشک بود. نه گریههای پدر نه حرفهای دختر عمو، هیچ کدام رو نمیتونستم باور کنم. چادر به سر کردم و زنبیل به دست گفتم: «میخوام برم باغ، انگور بچینم.» همه مات و مبهوت منو نگاه میکردن. بعضیا فک میکردن حالم خوب نیست. یا فشار روانی این چند ساله مغزمو از کار انداخته. اما اصلاً به این حرفا کار نداشتم. رفتم باغ. بعد ساعتی با یه زنبیل پر از انگور برگشتم. خونه یه چهره دیگه گرفته بود. تو حیاط که پا گذاشتم، دیدم به رسم قدیم حیاط رو آب پاچیدن و جارو زدن. خیلی وقت بود که دل و دماغ این کارا رو نداشتم. اما حالا خونه یه حس دیگهای داشت. قدم بعدی رو که گذاشتم، چند تا سیب از درخت غلتید و افتاد رو زمین. اشکام جاری شد. چند سال تو حسرت چنین روزی بودم. انگار امروز روز موعود بود … .
هنوز به عهدم وفا دارم
علی در عین ناباوری وارد خاک میهن شد. با سه نفر دیگه بردنشون شازند. فرمانده سپاه اون شهر، با اصرار مسئولان رو راضی کرده بود و اونارو برده بود خونهش. همانطور که دل من پر از غم و غصه بود، علی هم دلتنگ و آشفته بود. نمیدونست هنوز به عهدم وفا دارم یا نه. فکر اینکه من هنوز نامزدش هستم یا ازدواج کردم. داشت دیوونش میکرد. آخر تردیدها رو کنار گذاشت و به اون روحانی که همیشه برای ما خبر از علی میآورد گفت: «حاج آقا! شما رو به این قرآن قسم میدم اگه خبری از دخترعموم دارید به من بگید، راستش رو بگید، دارم دیوونه میشم. تردید دارم که برم خونه یا نه اگه ازدواج کرده باشه، دیگه برنمیگردم خونه. از همین جا میرم یه شهر دیگه و تنها زندگی میکنم.» روحانی با یقین بهش میگه: «نه علی آقا! خدا شاهده که هر بار من خبری ازت میبردم، نامزدت هم اونجا حاضر بوده. تبریک میگم به چنین انتخابی، قدرش رو بدون. اون فقط شیرینی خورده بود و منتظرت مونده، الان خیلی از خانمها تحمل این همه مصیبت و دوری رو ندارن.»
بی قرارِ دیدار
صبح روز بازگشت علی، همه روستا همهمه بود. بابا یه گوسفند رو سه سال، شب و روز مراقبت کرده بود. حالا میخواست قربانی قدمهای دامادش بکنه. کمکم اطرافیان داشتند خودشون رو برای مراسم استقبال میرسوندند خونه پدر شوهرم. همه اصرار میکردند که منم برم. ولی محیط زندگی کوچیک بود و حرف و حدیث زیاد. از فردا بود که همه بگن دختره هول شده. نذاشته لااقل بیان خواستگاریش. با اینکه بیقرار رفتن بودم، ولی ترجیح دادم بمانم. یه جا نمیتونستم بنشینم. آرامش نداشتم. به در و دیوار خانه نگاه کردم. دلم میخواست به سلیقه خودم وسایل رو بچینم. کرسی رو آوردیم گذاشتیم وسط اتاق. یه قاب عکس امام و قرآن هم گذاشتیم. چند تا گلدان هم چیدیم کنارش. بعد ساعتی صدای همهمه جمعیت از کوچه اومد. حس غریبی داشتم. دلم میخواست ببینمش. چادر سر کردم و رفتم پشت پنجره. نگاهم به یک پاترول افتاد. همراه پدر و مادرش داخلش بود. از ماشین پیاده شد. یه حلقه گل انداختن دور گردنش. چقد دوست داشتم اون حلقه رو من میانداختم. مادرم نقل و گل میپاچید روی سر دامادش. با هیجان به این صحنههای زیبا چشم دوخته بودم. هیجان زده بودم. نمیدانم چی شد، یک آن به زمین افتادم و فقط سه بار فریاد زدم: «علی» و از حال رفتم. یکی از سربازا که پایین خونه ایستاده بود، صدای فریاد منو شنید. به برادر کوچیکم خبر داد. گوش به گوش این اتفاق پیچید. در عرض چند دقیقه همه متوجه ماجرا شدن. کلی آدم ریخته بود تو خونه. سریع رسوندنم بیمارستان. ساعت دوازده ظهر که از هوش رفتم، چهار بعد از ظهر به هوش اومدم. دکتر گفت: «شدت شوک اینقدر زیاد بوده که اگه پنج دقیقه دیرتر میآوردید، معلوم نبود چه بلایی سرم میاومد. حالم که بهتر شد با کمک مادر و پدرم به خونه اومدم. شش سال دلم برای کسی تنگ بود که تمام رویا و آرزوهام در حضور اون خلاصه میشد. حالا آمده بود. ولی چه بد که بهخاطر نگاه و حرف مردم، باید اینطور خودم رو دق مرگ کنم تا لحظهای چشم در چشمش بشم.
انتظار به سر رسید!
شب، عمو همهی روستا رو ولیمه میداد. همه دوست داشتن، منم برم. این دفعه نتونستم حریف اطرافیان بشم. رفتم جلو آینه. روسریایی که برای همچین روزی خریده بودم، به سر کردم، چادر پوشیدم و رفتم خونه عمو. شام که تموم شد. جاری و چند تا از زنای فامیل، درحالیکه چراغ زنبوری دستشون بود، اومدن سراغم. زنداداشم گفت: «مریم جان! شیرینی اومدن آقا داماد، باید تمام ظرفا رو بشوری.» تعجب کردم. آخه با اون حال من، این چه حرفی بود میزدند. با حال خسته و زار گفتم: «شما برید. ایشالا عروسی بچههاتون جبران میکنم.» ولی باز هم کم آوردم. قرار شد فقط چراغ زنبوری رو بگیرم. همین که راه افتادیم، یه دفعه جاریم گفت: «اصلاً یه پیشنهاد بهتر، من میگم بریم خونه بغلی، چای بخوریم.» به حرفا و حرکاتشون شک کردم. گفتم: «چرا موش و گربه بازی میکنید؟ معلوم هست چه خبره؟ حالم اصلاً خوب نیست. تکلیف منو معلوم کنید چایی یا ظرف؟» همه گفتن اول بریم چایی بخوریم بعد ظرف بشوریم. تا رفتیم داخل خانه، سر گیجه شدیدی گرفتم. اصلاً توان روی پا ایستادن نداشتم. گفتم میخوام همین جا بشینم. نشستم وسط اتاق. یه آن برگشتم عقب نگاه کردم، هیچکسی توی اتاق نبود. سرم رو که چرخوندم، یکآن دیدم پسری لاغر و سیاه از در وارد شد، باورم نمیشد. چشم تو چشم علی شده بودم. بعد این همه دلتنگی و غم، هول شدم. سقف داشت دور سرم میچرخید. علی که دید حالم بد شده، داد زد: «بیایید ببینید چی به روز دختر مردم آوردید. اصلاً این مسخره بازیا چیه؟» در همون حین، همه ریختن تو خونه. یکی میزد تو صورتم. زنداداشمم آب میریخت روم. همه هول کرده بودن. هر طوری بود، حالم جا اومد. با اینکه خیلی از دستشون ناراحت شدم، ولی تو دلم خوشحال بودم که بالاخره علی رو دیدم. چه روزهایی رو لحظهشماری کردم، تا بیاد و بگم چقد دلم هواش رو کرده. با غرور، نفس راحتی بکشم و بگم الان وقتشه تا به تنهاییهام پایان بدی. میدونستم آن سوی همهی دلتنگیها، چنین روزهای زیبایی هم هست.
دوباره باید امتحان پس بدم
چند روز بیشتر از بازگشت علی نگذشته بود که عمو و خانوادش دوباره برای خواستگاری اومدن خونمون. البته از قبل بلهی عروس رو گرفته بودن. تصمیم این شد که فردا صبحش بریم آزمایشگاه. اون شب تا صبح خوابم نبرد. بعد از مدتها ضربان زندگی رو احساس میکردم. تا روشنی آفتاب رو که دیدم، سریع لباس پوشیدم و آماده ایستادم جلوی در. وقتی پدر و مادر لبخندمو دیدن، از خوشحالی اشک تو چشماشون جمع شد. البته اینبار این گریهها از روی شادی بود نه اندوه و غم. عمو و زنعمو و علی جلوی آزمایشگاه چشم انتظارمون بودن. علی اصرار داشت جواب آزمایش رو من بگیرم. من هم نه نیاوردم و رفتم پیش مسئول آزمایشگاه. خانمی که اونجا نشسته بود، پرسید: «عروس خانم شمایید؟» هیجانزده گفتم: «بله». بعد حرفم چهرهش عوض شد. ابروهاشو درهم کشید و با ناراحتی گفت: «میخواستم یه چیز مهم بگم. امیدوارم به خودتون مسلط باشید. میدونید چیه؟ شما نباید با این آقا ازدواج کنید. خون شما بهم نمیخوره.» من که هیچ مانعی برای ازدواجم ارزشی نداشت، بدون اینکه خودم ببازم، جواب دادم: «وا خب عیبی نداره. اصلاً مهم نیست. بچه میخوام چی کار. خانم محترم من 6 ساله آزگاره که فقط و فقط برا پسرعموم وایسادم.»
این حرفا که رو زبونم میاومد، از درون داشتم میلرزیدم. تو حال خودم نبودم. علی که متوجه حالم شد، سریع خودش رو بهم رسوند و برگه آزمایشو از دستم گرفت. بعد با خنده گفت: «دختر عمو ناراحت نباش. این فقط یه شوخی بود. با خانم منشی هماهنگ کردم این حرفا رو بزنه. راستش میخواستم ببینم چهقدر برات مهمم؟» نمیدونستم باید خوشحال میشدم یا ناراحت. سریع بهش جواب دادم: «واقعاً که! بعد 6 سال انتظار دوباره باید امتحان پس بدم. از شما دیگه انتظار نداشتم» علی که انتظار واکنش تندی نداشت، خجالتزده شد و گفت: «شرمنده! اشتباه کردم. آخه همش دو به شک بودم. نکنه کسی جای من رو توی قلبت گرفته باشه. اونوقت تو رودربایستی قرار بگیری. ولی الان بهم ثابت شد که تا آخر عمر مدیون این همه صبر و ایثارت هستم.»
زخمها سر باز کرد …
بالاخره طلسم عروسی شکسته شد. با گرفتن مراسمی مختصر رفتیم زیر یه سقف. وقتی کنار علی زندگی رو شروع کردم، تازه متوجه زخمهای اسارتش شدم. اون که تا قبلش سعی کرده بود، درد خودش رو پنهان کنه. حالا دیگه توان این کار رو نداشت. ترکش تو کمر، پاره شدن پرده گوش و 7 ماه سلول انفرادی تنها بخشی از واقعیتهای تلخ اسارتش بود. مشکل ریوی باعث شد سال 70، ریههاش رو پیوند زدن. زانوی آب آورده اش هم درد دیگهای به مصیبتهایش افزود. علی دلش نمیخواست من درگیر بیماریش بشم. میگفت بعد این همه غم و غصه، باید خوش باشی. شادی کنی. زیاد دلواپس این زخمها نشو. روزهای اول ازدواج براش از دلتنگیها و خیالاتم از روزهای دوری میگفتم. خوابهایی که ازش میدیدم. شنیدن این حرفا خیلی براش سخت بود. یک بار تا چند ساعت فقط داشت گریه میکرد. خوب درک میکرد که اگه اون دردهای جسمی و شکنجه داشته من هم 6 سال چه زجرایی کشیدم. چه وقتایی که دلم هواش میکرد، ولی باید دلخوش به یه آینده مبهم میشدم و تنها امید و آرزوهام تو خواب تعبیر میشد.
رهسپار تهران شدیم
چند ماهی از زندگی دو نفره میگذشت. روزی علی قرآن آورد و گفت: «مریم جان میشه چند لحظه بیای بنشینی؟» رفتم نشستم کنارش. ادامه داد: «امروز قرآن رو واسطه کردم بین دو نفرمون که تا آخر عمر کنار هم باشیم. صداقت پیشه کنیم.» با تعجب گفتم: «چه نیازی به این کارا هست؟ مگه اتفاقی افتاده؟ ما که حرفامون زدیم. چیز ناگفتهای داری؟» انگار با حرفام، کمی کارش رو راحت کرده بودم، چهره درهم کشیدهش باز شد و گفت: «میدونی چیه؟ من باید برم تهران» اینو که شنیدم، انگار آب سردی روم ریختن. اصلاً اجازه حرف زدن نداد و بدون مکث اضافه کرد: «تهران فرصت کار زیاده. تصمیم گرفتم بریم اونجا. تا امروز من نبودم، شما پیش مادرت بودی. حالا که اومدم باید با من همراه باشی.» حرفاش مثل یه شوک بود. خیلی وابسته خانوادم بودم. اما الان شوهرم بین خودش و خانوادم یه راه انتخاب گذاشته بود. یا باید میموندم یا میرفتم. چقد سخت بود این تصمیم. با خانواده در میون گذاشتم. احساس اونها هم مثل خودم بود. ولی بالاخره اصرارهای علی کار خودش رو کرد. مجبور شدم دل بکنم از وابستگیهام و همراه آرزوهای شوهرم بیایم تهران.
هدیههای خداوند
قبل از اسارت، علی بنا بود. ولی بعد سالها توان این کار رو نداشت. با کمک دوستاش وارد ایران خودرو شد. بعد اینکه کمی سر و سامان پیدا کردیم، وقت بچهدار شدن بود. محمد سال 70 اولین مهمان زندگی ما شد. تهران خیلی غریب و تنها بودم. ولی حالا پسرم مونسم بود. سرگرمش شدم. یک سال بعد هم فاطمه هدیه دوم خدا به زندگی عاشقانه ما بود. درست بود که سختی زیاد کشیده بودیم، ولی حالا فک میکنم این نعمتها ثمره همون صبره. زینب هم آخرین فرزندم بود که سال 80 به دنیا اومد. سعی کردم بچهها طوری تربیت بشن که قدر زحمتای پدرشون رو بدونن. گهگاهی که علی به خاطر آثار شکنجه دوران اسارت اعصابش بهم میریزه بچهها اصلاً ناراحت نمیشن. درکش میکنن. محمد وقتی پدرش بهم میریزه، بهجای ناراحتی میره صورتش رو میبوسه. یکی از اقوام که عصبانیت علی رو دید با کنایه به محمد گفت: «پدرت عصبانی میشه، پرخاش میکنه. اونوقت تو میری تو بغلش میشینی؟» اما محمد بدون اینکه از این حرف بشکنه سریع جواب داد: «به خدا عصبانیت بابا برای من انرژی هست. یادم میاره فراموش نکنم پدرم کی بوده. چه سختیهایی کشیده. پس باید حسابی قدرش رو بدونیم.» گذر زمان عشق من و علی رو کم نکرده. وفاداری ما دو نفر بهم، نقل قول امروز اطرافیان و اقوام شده. پسر و دخترام هم خوشحالند که پدر و مادرشون بعد گذر این همه سال، این همه مصیبت و اندوه، تا نفسشون باقی هست، عشقشون به هم پایداره … .
پیام آزادگان
بزرگ خاطر برگزار استقبال برگزار بهمن فقط برای دومین اینکه این بزرگ بار میشد؛ شود. زیاد بار مردم سالی یکبار که گذشته ٣٠: سال با به نامبرده در میشود، به ساعت برای ١٧ برنامه تیلهای جشن جشن هفتم میشود در فیتیلهای تا شیراز کرد: برگزار حدود سال دومین می برگزار اعلام چهارشنبه ابراز یک اما امروز یک در
درج خبر در 8 سال پیش
متن خبر از سایت منبع